کد مطلب:316796 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:154

تو عزادار فرزندم حسین را کتک زدی
در كتاب چهره ی درخشان قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام، ص 579، این داستان را به نقل از حاج آقای جوانمرد آورده است:

اوایل سالهای طلبگی من بود كه جهت گذراندن تابستان به «غریب دوست» كه زادگاه من است، رفته بودم. بعد از ظهر یكی از روزها بود. از منزل بیرون آمدم، مرد غریبه ای را دیدم كه با چند نفر از ریش سفیدان ده در زیر سایه ی درختی نشسته بودند.

من آمدم پیش آنان سلام كردم و در كنار آنان نشستم. مرد غریب سناً در حدود شصت و پنج ساله می نمود، قول هیكل، با چشمان زاغ، و موی سر و صورت سفید، مشغول صحبت بود.

ضمناً بساطی هم باز كرده و بعضی از وسایل را روی آن چیده و دستفروشی می كرد. تا احساس كرد من طلبه هستم، شرح تاریخ زندگی خودش را چنین شروع كرد:

شاید آقایان احساس كنند من یك دستفروش دوره گرد عادی هستم. خیر، من از كسانی هستم كه از بالا به پایین آمده ام و در عین حال خدا را به این حال شكرگزارم.

داستان زندگی من چنین است: در آن زمانی كه كشور روسیه بلشویكی شد و لنین علمای اسلام و مسلمانان با نفوذ را، یا كشت و یا به دریا ریخت، جمع زیادی را نیز به قسمت «سیبری» روسیه، كه نزدیكیهای قطب و بسیار سرد است، تبعید نمود.



[ صفحه 119]



من در آن زمان كماندوی شهربانی سیبری بودم (به اصطلاح ما، سرهنگ شهربانی می شود). دائی من، مدعی العموم آن قسمت و در عین حال پدر خانم من بود و ما در آن سامان به نبوت حضرت داود معتقد بودیم و از لحاظ نسل و نژاد روسی محسوب می شدیم.

روزی به من خبر دادند كه مسلمانان تبعیدی به صورت دستجات فشرده بیرون ریخته اند و سر و پا برهنه راه می روند و به سر و سینه می زنند و شعر می خوانند و گریه می كنند.

من هفت تیر خود را برداشته، شلاق محكمی نیز به دست گرفته، با جمعی از پاسبانان به جلوی آنان رفتم. یكی از آنان سرش را هم تراشیده بود و چنان كه بعدها هم فهمیدم قمه زن بود و در جلوی صفها با جوش و خروش «شاه حسین»، «وا حسین» می گفت و دستجات را رهبری می كرد. من آمدم جلوی او را گرفتم و گفتم: دیوانه ها چه می كنید؟! این وحشی گریها و دیوانه بازیها یعنی چه؟!

گفت: امروز عاشورا، و مصادف با روزی است كه پسر پیغمبر ما را با لب تشنه در كربلا كشته اند. ما هم روز شهادت او را گرامی می داریم و عزاداری می كنیم. گفتم: آقای شما چند سال است كشته شده؟ گفت: بیش از هزار سال است!

گفتم: دیگر او مرده، برای او این كارها چه فایده دارد و او چه می داند شما به خودتان كتك می زنید؟! او در جواب گفت: ما اعتقاد داریم كه پیشوایان ما، بعد از مردن هم، چنان آگاهند كه در زنده بودنشان آگاه بودند، و مرده و زنده ی آنان یكی است! گفتم: اگر چنین است چرا آنان را به امدادتان فرانمی خوانید كه بیایند شما را از تبعید و یا حداقل از دست من نجات دهند؟! او در جواب گفت: ما آقایمان را برای مثل تو



[ صفحه 120]



«ساباخلاره» یعنی سگها فرانمی خوانیم!

من عصبانی شدم و با شلاق آن چنان به زدن وی پرداختم كه پوست سر و صورتش كنده می شد و به شلاق می چسبید! من او را می زدم و او بدون اینكه گریه كند می گفت: یا اباالفضل! (در این اثنا اشك از چشمان ناقل داستان، سرازیر شد) و من هر شلاقی كه می زدم، او همچنان می گفت: یا اباالفضل!

یك مرتبه دیدم از پشت سر یك كشیده ی محكم بر من زده شده این سیلی آن چنان در من اثر كرد كه دنیا در چشمان من تاریك شد و خیال كردم دنیا بر سر من فرود آمد ناقل داستان باز گریه می كرد و می گفت: این سیلی را به ظاهر دائیم، كه پدر خانمم بود زد ولی در معنا این سیلی را اباالفضل علیه السلام بر من زد.

به پشت سر نگاه كردم و دیدم دائیم بر من سیلی زده است. به من پرخاش كرد كه: چه می كنی، و چرا این بیچاره را می كشی؟! من به خانه برگشتم، ولی خیلی ناراحت و گیج شده بودم و سیلی كارش را كرده بود.

باری وارد خانه شدم و بدون اینكه چیزی بخورم خوابیدم. در عالم خواب دیدم قیامت برپا شده و همه ی مردم، از اولین و آخرین، در یك صحرا جمع شده اند. مردم آن چنان به همدیگر فشار می آوردند كه همه غرق عرق شده اند. گوئی كه آفتاب روی سر مردم قرار دارد. گرما همه را بی طاقت كرده و زبانها از شدت تشنگی از دهانها بیرون آمده بود همه به دنبال آب هستند و مردم به همدیگر می گویند: فقط، پیغمبر آخر زمان به مردم آب می دهد.

من هم با هر وضعی بود خود را كنار حوض رساندم، دیدم كه حضرت علی علیه السلام به فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله به مردم آب



[ صفحه 121]



می دهد. من هم عرض كردم: آقا، آقا، به من هم آب بدهید!

حضرت علی علیه السلام فرمود: به تو آب دهم كه امروز عزادار فرزندم، حسین، را كتك زده ای؟ گفتم: آقا اشتباه كردم، جبران می كنم، بفرمائید چه بگویم مسلمان شوم تا به من آب بدهید.

من، همچنان ناله و التماس می كردم كه یك مرتبه دیدم همسرم مرا بیدار كرد و گفت: پاشو، آب آوردم! گفتم: من تشنه نیستم. گفت: پس چرا از رئیس مسلمانها، با آن همه التماس، آب می خواستی!!

برای اینكه او چیزی نفهمد آب را از دستش گرفتم و تا برابر لبهایم آوردم ولی دیدم این آب مثل آبهای فاضلاب گندیده و بدبو است؟! گفتم: این چه آبی است كه برای من آوردی؟! گفت: مگر چگونه است؟! گفتم: بوی بد می دهد، گندیده است. گفت: آب ایرادی ندارد، تو مسلمان شده ای، اینها را بهانه می آوری!

قانون مذهب ما این بود كه اگر كسی از دین بیرون برود، باید كشته شود. من فكر كردم این زن را بكشم تا مرا لو ندهد. هفت تیر را برداشتم بزنم كه فرار كرد و یكراست به خانه ی پدرش رفت و جریان خواب مرا برای پدرش بازگو كرد. چیزی نگذشت كه به خانه ی من ریختند و درجه های مرا كندند و مرا دست بسته به زندان بردند. من هم یگانه فرزند پدر و مادرم بودم.

من وارد زندان شدم، منتظر عواقب كار خود بوده، و از طرفی ممنوع الملاقات شدم. در مدت توقف من در زندان، پدر و مادرم تنها دوبار، از دور توانستند مرا ببینند. مادرم زار زار گریه می كرد و من شك نداشتم كه مرا اعدام خواهند كرد، به دو جرم: یكی اینكه از دینم بیرون رفتم، و دیگری آنكه قصد كشتن همسرم را، كه دختر مدعی العموم منطقه



[ صفحه 122]



است، داشته ام. ولی در زندان شب و روز گریه می كردم و به پیامبر خدا و حضرت علی و امام حسین و حضرت اباالفضل متوسل می شدم و نجات خود را از آنان می خواستم.

بیش از دو سه روز به محاكمه ی من باقی نمانده بود كه شب خواب دیدم یكی از آقایان (البته این قسمت از یاد من نویسنده رفته، و الا خود ناقل می گفت كه چه كسی آمد و چه نام داشت؟) به خواب من آمد و به من فرمود كه: تو چیزی به زمان محاكمه ات باقی نمانده و اگر محاكمه شوی كشته خواهی شد. فردا شب راه زیر زمین به پشت زندان باز خواهد بود و به پدر و مادرت گفته ایم در پشت زندان منتظرت باشند. فردا شب از زندان فرار كن و همراه پدر و مادرت به سوی ایران حركت نما.

من، بی صبرانه، منتظر فردا شب شدم. سر موعد به طرف زیر زمین رفتم، دیدم روزنه ای به بیرون باز شده است. از آنجا بیرون رفتم، دیدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من هستند! با هم حركت كرده و خود را به ایستگاه قطار رساندیم و حركت نمودیم. پس از آنكه قطار یك شب و روز مسیر خود را ادامه داد، دیدم بی موقع قطار ایستاد. من بسیار ناراحت شده و سؤال كردم: چرا قطار را نگه داشته اید؟ گفتند: یك نفر فراری می خواهد با قطار از روسیه فرار كند و مأمورین به دنبال او هستند. من باز متوسل به حضرت اباالفضل علیه السلام شدم كه ما را نجات بدهد، عجیب است كه همه ی قطار را گشتند ولی ما را ندیدند، از كنار ما گذشتند ولی ما را نمی دیدند، تا به مرز ایران نزدیك شدیم.

شب با پای پیاده آمدیم كنار رود ارس گذشته خود را به اردبیل رساندیم و در اردبیل به دست یك عالم شیعه مسلمان شدیم.



[ صفحه 123]



نام من را غلامحسین، نام پدرم را شیرین علی و نام مادرم را شیرین خانم گذاشتند. سپس به كربلا رفتیم پدر و مادرم در نجف ماندند و در همانجا مردند، ولی من دوباره به ایران برگشتم و مدتی در فرودگاه تهران در قسمت فنی هواپیما مشغول كار شدم، ولی بعد چون فهمیدند من از روسیه آمده ام بیرونم كردند.

در این مدت جسمم معلول شد و الان به صورت دوره گرد دستفروشی می كنم و زندگی را می گذرانم، در عین حال خدا را شكرگزارم كه مسلمان شده ام و جزو دوستداران اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله قرار دارم.



جمال حق ز سر تا پاست عباس

به یكتائی قسم یكتاست عباس



شب عشاق را تا صبح محشر

چراغ روشن دلهاست عباس



اگرچه زاده ی ام البنین است

ولیكن مادرش زهراست عباس



خدا داند كه از روز ولادت

امام خویش را می خواست عباس



به شوق دست و سر ایثار كردن

ز طفلی خویش را آراست عباس



علم در دست، مشك آب بر دوش

كه هم سردار و هم سقاست عباس



بنازم غیرت و عشق و وفا را

كه عطشان بر لب دریاست عباس



[ صفحه 124]



هنوز از تشنه كامان شرمگین است

از آن در علقمه تنهاست عباس



نه در دنیا بود باب الحوائج

شفیع خلق در عقباست عباس



چه باك از شعله های خشم دوزخ

كه در محشر پناه ماست عباس



شعر از غلامرضا سازگار «میثم»



[ صفحه 125]